این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد.
عمر انسان که تنها سرمایه اوست همچون آبروان در سرآشیبی، با سرعت میگذرد و با گذشت هر روز، به اندازه یک روز از سرمایه انسان کم میشود. پس باید تلاش کنیم تا از وقت این موهبت گران بها نهایت استفاده را ببریم.
چقدر روزها و در واقع فرصتها سریع داره میگذره یادشبخیر دوران کودکی، کودکی همه بچهها پر است از خاطرات تلخ و شیرین که خوشبختانه کودکی من پر بود از خاطرات شیرین و اندک خاطرات تلخی هم که داشتم با گذر زمان و درگیریهای روزمره به فراموشی سپرده شد. فراموشی میتونه نعمت بزرگی به حساب بیاد خاطرات تلخ گذشته در ذهن ما جایی نخواهند داشت اما جدا از خاطرات تلخ مسائل و موارد دوست داشتنی هم به همراه آنها بدست فراموشی سپرده خواهند شد.
ما یک خانواده پنج نفری هستیم سه برادر به نامهای مهدی، هادی و مجید (علیجانی)
تا اونجا که یادم میاد دوران کودکی دوست و رفیق صمیمی نداشتم و بیشتر اوقات با برادرام هم بازی بودم آخه از نظر سنی اختلاف کمی با هم داشیم و این باعث شده بود ارتباط قوی با هم داشته باشیم خلاصه ققط بازی بود شیطنت روز و شب فکر بازی بودیم.
یک دقیقه سکوت برای رویاهای شیرین کودکی، که هرگز باز نخواهند گشت!
بهترین خاطرات تحصیل من بر میگرده به دوران دبستان که خیلی شیرین و هیجان انگیز بود از کلاس اول گرفته که فکر میکردم مامانا هم با بچه ها میان سرکلاس تا پنجم که احساس میکردم که دیگه خیلی بزرگ شدم و باید به مدرسه راهنمایی میرفتم.
سال ۱۳۷۱ بود که من رفتم کلاس اول اون زمان سرآسیاب تهران بودیم و نزدیک خونه ما یک دبستان بود به اسم دبستان کمیل که هم من و هم دوتا برادرام اونجا دوران دبستان سپری کردیم.
عکس از کلاس اول خودم دبستان کمیل از پایین ردیف دوم نفر دوم از چپ اونیکه کلاه سرشه.
این عکس هم برای برادر بزرگترم آقا مهدی هست دبستان کمیل از پایین ردیف سوم از راست نفر چهارم.
این عکس برای برادر کوچکترم آقا مجید هست دبستان کمیل از پایین ردیف اول نفر چهارم از چپ.
آخرین باری که رفتم به محل قدیمی یعنی سرآسیاب متوجه شدم به علت فرسودگی، دبستان کمیل هیچ فعالیتی نداره و قراره دبستان کمیل رو خراب کنند.
وقتی کودک بودیم، تعطیلات تابستان سریع میگذشت و تعطیلات نوروز نیز گذری سریع داشت. و حالا که سنمان بیشتر شده،احساس میکنم گذر عمر و زمان خیلی خیلی سریعتر و با سرعت برق و باد میگذره و هفتهها و ماهها در یک چشم به هم زدن به پایان میرسد.
البته دورهای که واقعا زمان برای من خیلی دیر گذشت دوران خدمت سربازی بود.من خدمت سربازی را در پادگان ۰۱ تهران گذراندم.
دوران جوانی سرشار از انرژی ، احساسات ، عواطف و دوران بلند پروازیها و امید و آرزوهای بزرگ است.
سال ۱۳۸۷ بعد از پایان خدمت مشغول به کار شدم در مناطق مختلف تهران مشغول بودم و سال ۱۳۹۰ بود که رفتم منطقه چهار و بزرگترین اتفاق زندگیم در حال رقم خوردن بود.
یک سال شده بود که منطقه چهار بودم و با سحر خانم آشنا شدم دختری نجیب و موقر ، مهربان و محترم مدتی بود مثل کاراگاه زیر نظر گرفتمش اینجا بود که حس کردم یه چیزی توی دلم داره تکون میخوره که تا الان احساسش نکرده بودم. متوجه شدم بدون تصمیم عاشق شدم دل زدم به دریا و موضوع با سحر خانم درمیان گذاشتم البته سه نفر از همکارانم معرفت گذاشتن و خیلی کمکم کردن ازشون تشکر میکنم و آرزوی بهترین ها رو براشون دارم.
من جواب مثبت گرفتم و باقی ماجرا سپردیم به بزرگترها اما اولین جلسه خواستگاری زیاد خوب پیش نرفت.
ألا یا أیها السّاقی! أدر کأساً وناوِلها! که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها
جلسه دوم خواستگاری ۱۲ تیر ماه ۹۲ بود که خداروشکر بزرگترها به تفاهم رسیدند و قرار شد بلهبرون در تاریخ ۱۷ تیر ماه ۹۲ برگزار بشه.
مراسم بلهبرون با حضور ریشسفیدان و فامیل نزدیک دو طرف به خوبی و خوشی برگزار شد و قول و قرارهای نهایی برای مراسم عقد و عروسی گذاشته شد و نامزدی ما به صورت رسمی شروع شد.
تاریخ عقد ولادت با سعادت امام حسن مجتبی (ع) یعنی تاریخ ۹۲/۰۵/۰۲ انتخاب کردیم و مراسم عروسی ولادت با سعادت امام زمان (عج) یعنی تاریخ ۹۳/۰۳/۲۳ تعین کردیم.
بعد مراسم بلهبرون اولین کاری که کردیم انتخاب محضر عقد و گرفتن نامه آزمایشگاه بود چند روز بعد آزمایشهای قبل عقد انجام دادیم که خوشبختانه مشکلی پیش نیومد من و عروس خانم حالا بفکر خرید حلقه ازدواج بودیم و با بزرگترها رفتیم سرویس طلا و از همه مهمتر حلقه ازدواج خریدیم و برای نشستن سر سفره عقد آماده شدیم.
روز موعود رسید من رفتم آرایشگاه و عروس خانم آوردم محضر مهمونها اومده بودن و پیوندمون تبریک می گفتند همه خوشحال و خندان بودند من و عروس خانم هم به مهمونها خوشآمد گفتیم و رفتیم روی مبل نشستیم عاقد شناسنامههامون گرفته بود عاقد اومد و همه ساکت شدن و عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد که عروس خانم بار سوم بعد گرفتن زیر لفظی بله رو گفت و نوبت من شد که شیرین ترین بله زندگیم تقدیم بهترین همسر دنیا بکنم، حالا جیغ، دست، سوت…
حلقههای ازدواج دست هم گذاشتیم و بعدشم کلی امضا کردیم.
بعد از خوندن خطبه انگار که آدم زیرورو میشه احساسم کاملا تغییر پیدا کرده بود و احساس تازهای داشتم حتی نوع دوست داشتنم هم تغییر کرده بود نمیدونم چه حسی بود ولی هرچی بود حس خوبی بود بعد از عقد آرامش و صمیمیت ما بیشتر شد که هنوز هم روز به روز بیشتر میشه و من احساس رضایت قلبی کاملی دارم.
اینجوری شد که اون شب بساط شادی فراهم شد و همه با هم تا میتونستیم شادی کردیم و من تشکر میکنم از پدر و مادر و دو برادرم که همیشه کمک حال من بودند و از هیچگونه کمکی دریغ نکردند.
بعد از سه ماه به زیارت امام رضا(ع) رفتیم و برای همه جونا دعا کردیم.
ان شاءالله شما هم هر آرزویی دارید به آرزوتون برسید.
سلام
همه چی عالی و بیست مثل خودت
سلام
ممنون
ممنونم بابت مطالب مفیدی که قرار میدید!
سلام بنده هم دوران ابتدایی رو تو دبستان کمیل درس خوندم البته سال ۶۳ عکس هایی که از حیاط مدرسه گذاشتین من رو یاد خاطرات قدیم انداخت و البته مدیر دبستان آقای ((شمس)) و ناظم مدرسه آقای ((تلاشی))…یادش به خیر
سلام بچه محل قدیم،علی آقا خیلی خوشحال شدم از پیامی که گذاشتی.
سلام
عکس کلاس اول خودم رو دیدم حال کردم تشکر
خواهش میکنم ?